وبلاگ شخصی راحله رضائی



آلودگی صوتی

راحله رضائی

آلودگی صوتی تو مملکت ما به هیچ عنوان معضل نیست. می پرسید چرا؟ چون مردم ما با فرهنگن. چرا می گم با فرهنگن؟ چون مردم ما همدیگه ور درک می کنن.

مثلاً پیرمردی که دو تا سکته ناقص کرده و افتاده تو بیمارستان ، اون راننده ای رو که به خاطر گیر افتادن تو ترافیک ارکستر سمفوتی راه انداخته رو درک می کنه. هرچند خود پیر مرد ، سکته آخری رو کامل می زنه.

یا مثلاً زنی که تنها زندگی می کنه و مشکل اعصاب داره، همسایه طبقه بالائی اش رو که هر روز با زن و بچه هاش دعوا می کنه ، درک می کنه.بالاخره این دعوا ها تو هر خانواده ای هست. هرچند که زن به خاطر این سر و صدا ها راهی تیمارستان میشه.

یا مثلاً دختری که فردا امتحان کنکور داره و یک سال به خاطرش زحمت کشیده، پسرای همسایه که امشب پارتی گرفتن و نمی ذارن اون بخوابه رو درک می کنه. هر چند فردا خواب می مونه و به امتحان نمی رسه.

بله؛ ما آدمای با فرهنگی هستیم و همدیگه رو درک می کنیم . می دونید چرا همدیگه رو درک می کنیم؟

چون یا خودمونم قبلاً این بلاها رو سر کسی آوردیم ، یا قراره بعداً این بلاها رو سر کسی بیارم.

پس آلودگی صوتی در کشور ما معضل نیست؛ بلکه یه جور سبک زندگیه.


صدایی که هیچ کس نشنید

ساناز روی تخت خوابش دراز کشیده بود و داشت مطالعه می کرد. اون خیلی به، به دست آوردن اطلاعات جدید علاقه داشت و خیلی هم پیگیر اخبار می شد، نیست بی کار بود، راه دیگه ای واسه گذروندن وقتش نداشت.

خلاصه همینطور که رو تخت دارز کشیده بود و مطالعه می کرد؛ یهو از بیرون خونه شون یه صدای مهیبی اومد ؛گرومب، شایدم بومب. پنجره خونه شون به لرزه افتاد و اون حتی احساس کرد، زمین هم یه خورده لرزیده.

پا شد و رفت در بالکن اتاقش رو باز کرد تا ببینه چه  خبره . یهوکبوتر هها که تو بالکن جاخوش کرده بودند از ترس پر کشیدن و رفتن. ساناز زیر لب گفت: یعنی چی؟. اینا از اون صدا نترسیدن.اون وقت از من ترسیدن؟!

یه کم به دور و برش نگاه کرد ، مردم تو خیابون و پارک خیلی عادی داشتند راه می رفتند؛ انگار نه انگار که چند لحظه پیش یه صدای وحشتناکی اومده باشه. یه نفرشون که حتی داشت سوت می زد و راه می رفت.

زود دوید و رفت پیش خانواده اش که داشتند تو هال تلویزیون تماشا می کردند. پرسید: صدا رو شنیدین؟

پدر و مادرش یه نیگا به هم کردند و بعد بهش خیره شدن: کدوم صدا؟

برادر بزرگترش گفت: بس که کتاب خوندی خُل شدی.صدایی نیومد.

-بابا خودم شنیدم . تازه پنجره هم لرزید.

داداشش گفت: یعنی صدا بیاد.پنجره هم بلرزه. اون وقت ما نفهمیم!

ساناز فوری به اتاقش برگشت و مانتو شلوار تنش کرد و وقتی داشت از در می رفت بیرون گفت: می رم از مردم بپرسم.اون وقت می فهمید که حرف من درست بود یا شما.

پدرش سری تکان داد و گفت: به نتیجه نمی رسی دخترم.

-حالا می بینیم دیگه.

اینو گفت و فوری رفت. رفت تو خیابون و از زن و مرد سؤال کرد. ولی مثل اینکه نه، کسی چیزی نشنیده بود. وقتی بعد از دو ساعت پرسجو برگشت خونه ، کاملاً مطمئن بود که حتما خودش خیالاتی شده. خانواده اش هم که می دونستند اون به نتیجه نرسیده ، ازش سؤال نکردن و نذاشتن بیشتر از این شرمنده بشه.

شب شد و موقع اخبار ساناز از اتاقش اومد بیرون  و کنار خانواده نشست . گوینده خبر بعد از اعلام چند تا خبر گفت: امروز در فلان منطقه نیروهای سپاه ، موشکی آزمایشی هوا کردن، اما به دلیل اینکه هنوز خب ساخته نشده بود هنوز از زمین بلند نشده در به زمین برگشت و جان خیلی از نیرو ها رو گرفت. ما امروز حداقل بیست شهید دادیم در راه خدا البته. و بخاطر این موشک. چند تا از شهر های اطراف هم بندری رقصیدند.ببخشید.لرزیدند.

سار ایستاد و گفت: دیدید . این داره منطقه ما رو می گه. پس اون لرزش و اون صدا واسه همین بود. می دونستم که خیالاتی نشدم.

پدرش پرسید: تو داری از چی حرف می زنی؟

گفت: مگه نشنیدین اخبار گو چی گفت؟

مادرش گفت: درباره آب و هوا حرف زد.مگه چی گفت؟

ساناز متعجبانه پرسید: یعنی شما نشنیدن که درباره موشک چی گفت؟ موشک شهید داده؟. بندری رقصیدن؟

برادرش گفت: دختر. تو امروز خُل شدی .خُل.گوینده خبر بگه بندری رقصیدن؟

ساناز که فکر کرد دوباره خیالاتی شده بی خیال گوش دادن بقیه اخبار شد و به اتاقش برگشت. اما ساناز نمی دونست که هم اون صدایی که شنیده واقعی بوده و هم اخبار گو درباره اون موشک حرف زده، اما برای خیلی از ما راحت تره که نشنیده بگیریم.


آخرین جستجو ها